چیزهایی هست…
که هیچ کتابی به تو یاد نمیدهد.
سالها درس میخوانی، صفحهها را ورق میزنی، نکتهها را نشانه میزنی، بحثها را مینویسی…
اما یک جایی، وسط همین تلاشها، ناگهان یک سؤال آرام اما عمیق سر بلند میکند:
⚪️ «چیزی هست که هنوز یاد نگرفتهام؟»
اینجاست که یک مکثِ عجیب سر راهت میایستد…
جایی که ذهن میگوید: هنوز وقت تبلیغ نیست.
اما دل میگوید: شاید آن چیزی که دنبالش هستی، فقط آنجاست.
چیزی که نه استاد در کلاس میگوید، نه کتاب در حاشیهاش نوشته…
چیزی که فقط وقتی کنار مردم مینشینی، وقتی سؤال واقعی میشنوی، وقتی نگاههای محتاجِ راهنمایی را میبینی…
آرامآرام خودش را نشان میدهد.
یک طلبهی جوان بعد از اولین تبلیغش گفت:
«چند سال بود درباره توکل، صبر و اخلاص درس میخواندم؛
اما تازه آنجا در خانهای ساده، کنار مردم فهمیدم هرکدام یعنی چه.
انگار خدا بعضی درسها را فقط در میدان مینویسد، نه در کتاب.»
شاید تو هم همین را حس کردهای…
حسی شبیه رسیدن به درِ یک اتاق قفلشده؛
اگر مدتیست چیزی در دلت میگوید «یک قدم جلوتر برو»، به ندایش گوش بده.
میدان تبلیغ جایی است که علمت جان میگیرد و خودت شکل تازهای پیدا میکنی.
یک فرصت تبلیغی را انتخاب کن و قدم بگذار.
▫️شاید همانجا، درسهایی را پیدا کنی که سالها دنبالش بودی.